امروز هشتم مهر ماهه
پس از سال ها اولین مهر بی دغدغه زندگیم رو تجربه می کنم
البته دغدغه درس و مشق و گرنه زندگی ما اونم تو اوج جوونی هیچوقت خالی از دغدغه نیست
تابستونی که گذشت شلوغ، سخت و پر از اامیدی بود برام
به هر دری زدم
نصفش رو سفر کردم
دوباره تفریحات گذشتم رو تجربه کردم
ولی حالم خوب نشد که نشد
ولی یه آن تو یه روز که از بی کاری مشغول جمع و جور کردن اتاق و اطلاعات لب تابم شدم
یه چیزی مثل روزنه امید بهم تزریق شد
می دونم چرا اونجا تو اون شلوغی ذهن و اطرافم
ولی هر چی بود یه کور سو بود تا به خودم بگم چته بچه جان؟
دنیا به آخر رسیده؟ کسی رو از دست دادی؟ نون نداری بخوری؟ آبروت رفته؟
تو که صحیح و سالمی چته که این عمر سه ماهه رو دود کردی فرستادی هوا
چشمام یکم برق زدن
انگار یه جرقه روشن شد
اما از شما چه پنهون از همون روز همچنان در گیر خودم و آینده و کلنجار با خودمم
ولی امیدوار تر از قبل
ولی رویا پرداز تر از قبل
ولی ب اراده تر از قبل
آره من الان رو نمودار ینوسی امید و ناامیدی دارم موج سواری می کنم
ولی همین که لبخند هست همین که زندگی رو لمس می کنم همین که حال دعا کردن دارم
یعنی یه پله به جلو رفتن برای من
نمی دونم کجای زندگیم وایستادم
چند روزیه با یه دفترچه سفید منتظر فرصت برای نوشتن هدف و آرزو می گردم
ولی نا خواسته ازش فراری هستم
چرا شو خودمم نمی دونم شایدم می دونم و به روی خودم نمیارم
ولی همین که چشمم به اون دفترچه گلگلی صورتی میافته امید می گیرم
این یه نقطه پرش هست یا نه نمی دونم
حالم بهتره ولی اینکه بهتر می مونه یا نه نمی دونم
فقط می دونم خدا هست
من هستم
امید هم هست فقط باید پیداش کنم
خدا کنه که بشه
که در بیام از این سردرگمی
هر چند باید جنبید
یا علی بگم و حرکت رو بزنم
خدا برکت میده
انشالله
همون مسیر همیشگی
لبتاب باز
تو نمازخونه خوابگاه
وبلاگ گردی
و در آخر هوس نوشتن
داشتم به این فکر می کردم حس و حال نوشتنم درسته از خودمه اما انگار نوع نوشته هام رو دارم مخلوطی از تمام وبلاگایی که دوسشون دارم الگو می گیرم
نمی دونم الگو گرفتن اینجوری درسته یا نه
ولی الان واقعا فکر کردم اینجا انگار خودم نیستم
خواستم اینجا به خودم قول بدم که از این به بعد حد اقل تو نوشته ها خودِ خودم باشم
می دونی تو دنیای بیرون ما آدما خیلی سخته خودت باشی
اصلا قشنگ نیست که رفتارات با بقیه با هر تغییر درونیت تغییر کنه
اصلا برای همین گفتن هرچه برای خود می پسندی برای دیگران بپسند
همیشه از اونایی که یبار صمیمی میشن یه بار غریبه یه بار عادی خوشم نیومده
همینطور از اوایی که نمی دونن تکلیفشون چیه و تکلیف تو رو هم مشخص نمی کنن
از اونجایی که خودم بلاتکلیف دائمی هستم پس نمی تونم در مقابل بقیه خودم باشم
اما نوشتن.
نوشتن داستانش جداست
تو نوشتن نه گوشات میشنوه و نه لبات باز میشه
نوشتن یعنی خودتی و خدات
یک کلام
نوشتن یعنی آرامش
یادمه بچه تر که بودم غصم که می گرفت، حوصله که نداشتم، اعصابم که خورد بود
می نوشتم و میسپردم به آب
می نوشتم و میسپردم به آتیش
می گفتم برید که دیگه نبینمتون
ولی حالا
مینویسم و ثبت می کنم
چون دلم برای تک تک روزایی که داشتم تنگ میشه
چون شاید یه روزی یه جایی یکی بخونه و بگه من تنها نیستم
چون خودم باید یادم بمونه که دنیا افتاده رو دور تکرار
پس مینویسم تا زندگی کنم
تا عشق کنم از حس خوب سبک شدن
تا آروم بشم و ادامه بدم
اصلا اگه نوشتن نبود من همچنان باید دنبال یه منبع آرامش می گشتم
فکر کنم برای همینه که خدا به قلم سوگند خورده
خدایی که بهتر از همه ما می دونه چی حالمونو خوب می کنه
دیدی
حالا خودم شدم
شکرت خدای من
به همین صدای اذان
دوستت دارم
کاش دلم بفهمه
کاش عقلم بفهمه
کاش خودم بفهمم
بعد مدت ها سلام
نمی دونم چرا همیشه ته بی حوصلگی هام میرسه به اینجا و نوشتن
الان که ساعت سه و خورده ای شده و من برای قضا نشدن نماز صبحم تو اینترنت وب گردی که نه ولگردی می کنم جز اینجا بودن کاری پیدا نکردم
شاید از معدود دفعاتیه که من فیلم باز حوصله کوتاه تریناشم ندارم
اینجا اومدم تا از حس و حال الانم بنویسم بدون هیچ سانسوری
فرودینم از راه رسید
ماهی که برای اولین بار تو این دنیا نفس کشیدم و شمردن روزهای عمرم شروع شد
و امسال قراره شمع 23 سالگی رو فوت کنم و بیست و جهارمین سالشو شروع کنم
یکم قبل تر که هنوز درگیر درس و رویای آینده و کشتن وقتام بودم فکر نمی کردم امروزم چجوری باید بگذره
راستش کلا آدم سرخوشی هستم از اون آدما که همش تو فکر همون لحظه هستن و حتی تو خیالشونم نمی تونن از آینده نقشی بسازن
حالا که درسم تموم شده و مثل آدم بزرگا مشغول کار شدم و باید زندگیمو بسازم پر شدم از ابهام خب که چی؟
تهش که چی؟
اما کنارش از اینکه وقتی از سرکار برمیگردم باید میون درختا از کنار رودخونه عبور کنم لذت می برم و از اینکه دیگه قرار نیست از جواب این سوال که چیکار می کنی طفره برم، لذت میبرم
اصلا زندگی انگار همینجوریه
اما کسی هست که جواب بده چرا؟
چرا این همه بالا و پایین و چپ وراست داره؟
شاید این همون سوالیه که تو دهه بیست سالگی زندگیم باید بهش برسم
همون سوال که قراره جوونیم رو پر از چالش و حس خوب و بد کنه
درگیرم و نمی دونم این درگیر بودن چقدر درست و به جاست
درگیرم و نمی دونم این درگیری قراره تا کجا دنبالم بیاد
درگیرم و تو این گیرو دار دارم زندگی می کنم
زندگی که نیاز به یه پایش اساسی داره و من بیش از حد تنبل شده نمی دونم از ترس چی مثل بچه آدم نمیشینم که بفهمم و بهترش کنم
نیاز به رفیق دارم
یه رفیق که پا به پام بیاد و منو هل بده
یه رفیق از جنس خودم
از جنس افکار و باورهای خودم
منِ تنبل نیاز دارم یکی بیاد و استارت رو بزنه
ولی حالا هر چی کار نکرده و راه نرفته دارم رو میندازم گردن نبودن یه آدم پایه تو زندگیم
شاید مشکل همون تنبلیه و خستگیه شایدم واقعا یه چیزی کمه
نمی دونم فقط می دونم میون ذهن خواب و بیدارم نوشتن این حرفا که دوباره باید بهشون سر بزنم حرفاییه که یه گوشه بایگانی شده بودن
و حالا از اون گوشه دنج بیرون اومدن و منتظر خلاصی بقیه رفقاشون هستن
باید برم
اما برمیگردم و دوباره میزنم تو دل تموم بایگانی های ته ذهنم
درباره این سایت